یک شب از دیده ی من خواب گریخت

یک شب از دیده ی من خواب گریخت
ابر غم آمد و بر گونه ی من باران ریخت
بیخود از خویش شدم یاد تو افتادم زود
دل ترا کرد تمنا و شدم آتش و دود
آن فراموشی چشمان تو ام رفت ز یاد
چشم زیبای تو در بازی شد
صبر ایوب مرا داد به باد
سینه لرزید از عشق آسمان آبی شد
عرق شرم چکید به لبم جاری شد
یادم آمد تو مرا قول مسما دادی
تشنه بودم ز لبت باده ی مینا دادی
به کنارم بنشستی بر من شاخ بلوط
نگهت دوخته بر یاس کبود
چیدم از لعل لبت بوسه ی ناب
آسمان خواب زمین خواب همه خواب
من بیدار زمین تار زمان تار
چه قشنگست در این لحظه مرا لحظه ی دیدار
عکس رخسار تو در پنجره دیدم
من به سوی تو سراسیمه دویدم
آسمان عاشق شد بر زمین گوهر ریخت
رلف مینا را ، نسترن گل آویخت
عکس ماهت شب همه جا با من بود
تن جنگل را از تو پیراهن بود
خاطراتت آنشب همه زیبایی بود
بر لبت باده ی شیدایی بود
چشم و ا بروی سیاهت
وه که آن شب چه تماشایی بود
ناگهان طوفان شد
همه جا باران شد
باد آمد و تصویر تو را با خود برد
من دوان از پی تو
بال گشودم نرسیدم


نادر خدابنده لویی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.