دلم برای ادم برفی می سوخت ،

دلم برای ادم برفی می سوخت ،
یک سال انتظار
یک سال بین زمین و هوا معلق
تابه زمین برسد،
یک سال انتظارِ مهیا شدنِ همه چیز
تا اَبری بیاید
رعدی بزند،
هوا سرد شود،
همه ی آدمها ،
درون خانه هایشان پنهان شوند!!!!
تا ،او به زمین برسد،

و باز ،همان کودک همیشگی
دوباره با دستان ظریف و نازکش
او را از نو بسازد ،
برایش دو چشم و یک دهان بگذارد
تا او، از دریچه کوچک یک دکمه
بتواند ،
دختر کوچک رویای خود راببیند ،

فکرش آزار میدهد
این همه انتظار،،،!!؟
برای بودن و دیدن فقط چند لحظه ،
که اگر خورشید ظاهر شود
دوباره او آب می شد،

بر عکس همه ادمها ،
ادمهای برفی
نه عاشق بهارند
نه تابستان
ونه پاییز
عاشق زمستان سرد و دلگیر خود هستند ،

گاهی،!
تاوان عاشقی همین است
انتظار ....
و اب شدن،
درغم خود.


محمد علی معصوم زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.