این کشتی از آن روز که شد عاشق امواج

این کشتی از آن روز که شد عاشق امواج
سکّان دلش را تپشی برده به تاراج

بر دام دو چشمان‌ پُر از باده ی نابت
بنگر‌ که ، چه مظلوم گرفتارم و محتاج

آن دم که به وهمم بکشم شانه به مویت
ای کاش مرا غرق کند این شبِ موّاج

شاید که ندانی تو ، ولی تیر جفا را
بر قلب ترک خورده ی من کرده ای آماج

اغیار اگر عیب کنندم چه غم ای دوست!
جانا تو چرا سنگ زدی بر منِ حلّاج؟!

علی نصیری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.