زلیخا دل نه بر صورت، بر آن معنیِ پنهان بست

زلیخا دل نه بر صورت، بر آن معنیِ پنهان بست
که در چشمانِ یوسف، جلوه‌ای از ربِّ رحمان هست

نه مجنون عاشقِ لیلی ،نه لیلی مستِ آن مجنون
نشد هر دل اسیرِ او، نگردد تا به جانش خون

جهان آیینه بر او شد، نه از نقش و نگاری دون
که هر دستی ز دیدارش، شود نارنجِ غرق خون


نه اُفتد شب پری در شمع، از آن نوری که در ظاهر
که جانش بسته بر آتش، شود تا عاقبت طاهر

نه مفتون شد ز باران ابر، نه دریا عاشقِ ساحل
که طغیانش زند بانگی ،به جانِ مطربی عاقل

نه خورشید از سرِ عادت ،دمید او هر سحر بر خاک
که نورش در سیاهی ها، رسد از عالم افلاک

نه دل‌ها زان تپیدن‌ها، نه جان‌ها زنده از تکرار
که هر دل می‌تپد بر عشق، کند بر مستی اش اقرار

نه من ماندم، نه من رفتم، نه این من مانده در هستی
که هر من محوِ او، سر میکند در عالم مستی

نه پیکر ماند و نِی معنا، نه آغازی، نه انجامی
اگر در آتشِ او گم ،رسد بر پختگی خامی

ز خود رفتم، ز دل رفتم، ز امیالم، ز هر آزم
که اکنون هرچه می‌گویم، نه در پایان در آغازم

جهان در من فرو رفته‌ست، من در عشقِ بی‌مرزش
نه قفلی مانده، نه مفتاح، طلب دارم ز او ،رمزش

دمی آمد نسیمِ وصل، گشود از جانِ من پرده
که دیدم نیست جز مهرش ،دلم از او شد آکنده

فنا گشتم ،در آن نوری، که از بی‌رنگی‌اش مستم
چو شب در صبحِ حق گم شد، رها از این تنم رَستم

به یک هو سوختم تا شد ،نفس تسلیمِ خاموشی
که هستی در عدم گم شد، به تکرارِ فراموشی

رسد هر دل، ز عشقی دون، به عشقی ناب و رویایی
اگر دل آشنا باشد ،به هر قانونِ شیدایی

الهی! آن‌چه را گم کرده‌ام در خویش، بنما تو
که در عالم نباشد جز تو کس دارنده ی پرتو

به نامت زنده‌ام، بی‌نامِ تو مردن گوارا نیست
که این جان از ازل، با مهر پنهانت اهوراییست

به لطفت جسمِ بی جانم ، هنوز از عشق می‌لرزد
که بر یکصد سکونِ جان ،همین یک لرزه می ارزد

مرا بنواز، ای آرامِ دل‌های ترک خورده
که دل دربازیِ دنیا ،چه بسیار او شد آزرده

مبادا دل دهی زین پس، شَمی بر عشقِ تو خالی
زند دل را محک رب با، فریب عشق پوشالی


شبنم ولیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.