رفتی وبه سرخی کشاندی رخسار نیلگونم را

رفتی وبه سرخی کشاندی رخسار نیلگونم را
حال چگونه به شعر آورم این واژه های واژگونم را

رفتی و ندیدی پریشانی واین حال زارم
بهر تو چگونه وصف کنم حال دگرگونم را

رفتی وبعدرفتنت در باغ ما لاله ها پر پر شدند
نفرین به نسیم و بادکه بردند لاله های گلگونم را

رفتی ومنه تنها تنهاتر شدم دراین روزگاران
کنون به که بسپارم من این بخت نگونم را

رفتی ودل طلب تو دارد وعقل زتو می هراسد
عقل گوید نرو .و چه کنم نجواهای دل داغونم را

رفتی وپیش کدامین قاضی ببرم شکوه ات
ز که بستانم جوانی رفته و عمر سرنگونم را

رفتی وبا تمام جور وجفاهایت باز دل به پا افتد
که نیا آزار صاحب قلب وروح نامهربونم را

رفتی واخر نفهمیدم تو که بودی وچه کردی
که تسلیم تو شدم وقفل زدم کام و زبونم را

رفتی وجز دوست دگر کس نماند در بر ما
بار الهی تو مرهمی باش این دل پرخونم را



داودچراغعلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.