در این دنیـای ظلمــانی، جوانی را نمی خواهم

در این دنیـای ظلمــانی، جوانی را نمی خواهم
در این سکوت نــادانی ،زبـانی را نمی خواهم
فضــای دل کـوچک ما عـالمی به بال گشودن
بال بســته نشســته ام آسمــانی را نمی خواهم
نیک روایت کــنند راویـان شیـوهء عشق مارا
اغــراق نــابجــا و افســانه ای را نمی خواهم
چـه تبــاه شد عمر ما بـهر جفـای زیبـا رویان
خود جوی دلا وسوسۀ شیطـانی را نمی خواهم
چون نکردند رهـایان وفایـی به عهد اسیران

ز یار بخت بستـه هیچ پیمــانی را نمی خواهم
اگرنباشم آنچه خواهند ،روانیست هرچه خواهم
تـخت و تـاج و آوازه خـانـدانی را نمی خواهم
گر نشـان کافـری ام بـاشد سجده ی چــشمانت
کـافری پـیشه گـیرم مسلمــانی را نمی خواهم
به نشـاط گـر غـیر اندیـشه ات آید بر خاطرم
ماتم گـیرم همه دم و شـادمانی را نمی خواهم
جانم به لب شد ز فراق،گرفته ام انس به اندوه
ویرانه ای بـیش نیـستم آبـادانی را نمی خواهم
بیـم ز دل خـود ندارم بـه هــوای یار دگــر
جان در بنـد تو اسیر و پاسبانی را نمی خواهم
از بــدو تــولد آشــفته حــالم و شب زنـده دار
خوابی آرام جویم وعمرجـاودانی را نمی خواهم
یقـــینم بـــاشد بـه گـُــنه زلــیخایِ دل فـــریب
جــامه آیـه شد یوسف کــــنعانی را نمی خواهم
منم قشقـــایی آییــن آریـــایی و دولت اسلامی
حـکومت سلجـوقی و ساسانی را نمی خواهم
راکب به کیش خود خواهد آئین عشق و عاشقی
همسفــرِ جانی باش عشق فـــانی را نمی خواهم

حاتم افسانه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.