در دستان من

در دستان من
گرمای بهاری مانده،
همچون نسیمی که از دشت‌های نسترن می‌گذرد
و عطر شکوفه‌های سپید را
بر دوش می‌کشد.

چشمانت،
دو دریای لاجوردی،
که ماه در آغوششان
به خواب می‌رود
و ستارگان،
غرق در حسادت،
به تماشای این رؤیا می‌نشینند.


لبخندت،
طلوع خورشید است
بر کوهستان‌های مه‌آلود،
که با هر پرتو،
جان تازه‌ای
به جهان می‌بخشد.

صدایت،
نغمه‌ی بلبلانِ سحرگاه،
که در گوشِ گل‌های شب‌بو
زمزمه‌ی عشق می‌کنند
و دل‌ها را
به تپش وامی‌دارند.

بگذار رقیبان بدانند،
بگذار حسودان ببینند،
که من،
همچون رودی خروشان،
در بستر عشق تو
جاری‌ام
و هرگز
از دستانت
رها نخواهم شد.

بهمن نیازخانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.