چند سالم است مگر

چند سالم است مگر
که این‌همه ترک خورده‌ام؟
دستِ کدام سالِ نگذشته
این خط‌ها را بر من گذاشته است؟
اصلاً این ترک‌ها چیست از کجاست؟
رطوبتِ اشک‌هایِ نادیده،
که نمک بسته و شکاف انداخته؟
یا سکوتِ طولانیِ روزهایِ بی‌حاصل

که آرام‌آرام
به جانِ کاشیِ من افتاده است؟
ترکِ فرسودگی‌ست
یا بیهودگی؟

آه، چقدر گم شده‌ام؛
میانِ این ترک‌ها
که چون شیارِ خشکِ زمین
از خویش دورم کرده‌اند.
لا‌به‌لایِ زخم‌هایِ کهنه
که هر کدام پاره ای از من را بلعیده اند.
و من، چون پرکِ سنگی
بر لبهٔ بلند پرتگاه
می‌لرزم میانِ افتادن و ماندن،
در برزخِ میان.

اگر فرسوده‌ام، گم شده‌ام، شکسته‌ام،
پس این سوسویِ شوق را از کجا احساس می‌کنم؟
چرا هنوز در من
جرقه‌ای از بودن می‌سوزد؟
اگر نورِ بودن هست،
چرا نمی‌دانم چگونه باید بود
که بودنْ خودْ زخمی‌ست،
و شوق، مرهمی
که نمی‌دانم چگونه باید بر این زخم‌ها بنشانمش.

شاید همین «چرا»ها
فرسوده‌ام کرده‌اند؛
شاید همین «چرا»ها
روشنم کنند…


احسان جمشیدیان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.