| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
بگذار!
یک دلِ سیر بگویمت،
بخوانمت،
چنان کلمهای داغ،
در تنور شب!
روی لب،
تبخال زده در بستر،
زخمِ خالی بودنت.
زورقی نیست!
به چشمانت بگو
کمتر ببارند...
با تکانههای پلکت،
خراب میشوم زیرِ آوارِ دل.
قفلِ سلول،
انتظاری زنگزده است
در وجودم.
باد،
خبر از تو نمیآورد،
فقط
پارهای از نمکٍ بودنهایت را
در لابهلای زخم حالایم،
جا میگذارد.
من،
با آیینهای بر دیوارِ سلولم
نامت را تکرار کردهام
آنقدر
که زندانبان هم
تو را میشناسد.
هر شب،
در شمارش ثانیهها،
به صدای قدمها گوش میدهم،
شاید...
یکی از آنها،
آزادی باشد...
بگذار بخوانمت
از «آ...تا...ی»
ای حروفٍ سرخ،
هم«زاد» با آسمان،
چون کبوتران سرخ،
سپیده دم دراهتزازٍ بالهایت باد...
سعید رضا لیریایی داودی