غرورم را شکستم پایِ عشقت، مثل فرهادم

غرورم را شکستم پایِ عشقت، مثل فرهادم
به پایت ریختم دل را، ندانستی چه سوزانم

تو دریایی و من موجی، که در عشقت گرفتارم
ببین طوفانِ چشمانت چه آورده‌ست بر جانم

شکستم چون بلورِ آرزو در دستِ تقدیرت
زدی بر من، و لب بستی، چه بی‌رحمی، چه نادانم


من آن صادق‌ترین عاشق، که از خود هم گزاشتم زود
که باشی شاد، و این شادی بُوَد پاداشِ احسانم

ولی از بعد تو انگار،که بعدی نیست ،و من هیچم
به جانت یار،که جانی نیست ،به جانت یار، مریض حالم

در آن روزِ پشیمانی،که سخت دلتنگ خواهی شد
محبت کن، نپرس از من،که باز هم، دوستت دارم

دلم میخواهدت اما، دگر حسی درونم نیست
من از آن روز، نه حتی تو، که خود را هم، نمیخواهم

علی محرز

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.