شبی در من شکوفا شد صدای بی‌قراری‌ها

شبی در من شکوفا شد صدای بی‌قراری‌ها
که از خاکستر دیروزم آمد شرمساری‌ها

دلم با رعد می‌کوبد به دیوار سکوتِ شب
که دیگر خسته‌ام از این سوار بی فساری ها

به آیینه نمی‌مانم به تصویرم نمی‌خندم
که در من شعله‌ای افکند اشک و سوگواری ها

زبانم نرم و شیرین و ولی در شعرِ امروزم
طنین واژه‌ها تند و پر از شور فراری ها

مرا دیگر نمی‌ بینی شبیه آنچه می‌دیدی
که در من خواب دیگر آمده زان یادگاری‌ها

به هر سو می‌دوم با شور و هر سو می‌کشم فریاد
که این آواز بی‌ آوا گذر کرد از خماری‌ها

نهان در سینه‌ام جاری‌ هزاران رودِ بی‌پایان
که از آن موج می‌سازم، دریغ از بردباری‌ها

اگر دیروز خاموشم، اگر آرام و بی‌پروا
کنون از چله تیری خاست از شور شکاری‌ها

به هر دیوار می‌کوبم صدای تازه‌ی خود را
که این فریاد می‌پیچد، بدون میگساری ها

و در پایان غریوی نو به جانِ شهر می‌افتد
که رویا پرچمِ فردا رها از خاکساری‌ها

محمدرضا گلی احمدگورابی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.