نه خوابم... و نه بیدارم

نه خوابم... و نه بیدارم
رها از بود و نابودم،
به نوری بی‌نشان ماند‌م،
که در خود عینِ معبودم.
جهان خواب است...
و من بیدار،
درونِ موجِ خاموشی
نه من بینم، نه او پنهان!
که من با او هم آغوشم
دلم، آینه‌ای بی‌نام،
تهی از نقشِ پندار است،
به هر سو بنگرم، بینم
تمام اوست احساسم!
نه روزی مانده، نه شامی
نه مرزی در خیال صبح
به کلِ لحظه آویزم،
که در آنجاست هم رازم
اگر پرسند رازم را،
بگو: در خویش گم گشتم
به بیداری درونِ خواب،
که در اکنون لبریزم...!


میثم فرید

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.