| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
همهجا مه بود
یا شاید مهِ حقیقت.
قبیله، جامی میساخت
از استخوانِ نیایشگرانش.
گفته بودند:
هر که بنوشد،
درونِ خود را میبیند
بیرحمتر از خدا.
دخترک آمد
با والدِ خاموش،
با چشمانی که هنوز نمیدانستند
سفید خواهند شد.
جام خواست،
برای حقیقت،
برای عطشِ بینامی.
قبیله جام را داد.
دختر نوشید.
لباسِ حریرِ قرمز
بهآرامی از شانههای مه لغزید،
و رودِ ساکن، بیدار شد.
او دیگر دختر نبود
روح بود،
یا چشمی بیقرنیه،
که میرقصید میانِ تیغ و بخار.
دست بر گردن،
خون از نگاه،
نگاه از تیغ.
هر قدم، بریدن بود.
هر بریدن، تولدی دوباره.
قبیله فریاد زد،
رود دهان گشود،
دختر خندید
وحشتناک، زیبا، خالص.
سقوط کرد.
والد دوید.
قبیله دوید.
اما دختر یافته شد
با ریهای بینفس،
قلبی بیضربان،
و چشمانی که هنوز سفید بودند.
قبیله، او را به آب سپرد.
آب، صدای خود را بلعید.
ناگهان، جام از دهانِ دختر بیرون غلتید،
و ریهی مرده، نفس کشید.
مه لرزید.
صدا در امواج پیچید.
و دختر گفت:
«حقیقتِ عمیقترین چیست؟»
قبیله پاسخ داد:
«مرگ».
دختر خندید
خندهای سرخ،
چون بریدگیِ عشق.
و مه، دوباره برخاست.
چشمانِ دختر،
پیش از سپید شدن،
آخرین رنگِ جهان را دید:
خودِ خدا، در بریدن.
ستایش توانا