من از بغض درون هر گلوی تنگ می‌ترسم

من از بغض درون هر گلوی تنگ می‌ترسم
و از آوای حزن انگیز این آهنگ می‌ترسم

تو را در تُنگ این دنیا میان رفتن و ماندن
از این تکرارِ در تکرارِ چون آونگ می‌ترسم

بیا دستی بکش بر بغض این آیینه‌ی تنها
من از ویرانی رؤیا، به دست سنگ می‌ترسم


و از هر ساز خوش لحنی که یادت را به یاد آرد
هم از سوز نی و آوای عود و چنگ می ترسم

تمام سهم من از تو همین تصویر رؤیایی است
من از اینکه خیال تو شود کم رنگ می‌ترسم

نه از آوار و ویرانی، نه از سیلاب غم، حتی
نه از تحقیر این مردم و نه از انگ می‌ترسم

من از اینکه بمانَد فاصله در بین ما دائم
از این بُعد جدایی‌های صد فرسنگ می‌ترسم

مدارایی نکن با من تمامت را نشانم ده
من از کشتار این عشق بدون جنگ می‌ترسم

از آن آرامش تلخی که قبل رفتنت دادی
از آن لبخند زهرآگین و از نیرنگ می‌ترسم

مهرداد آراء

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.