چشم‌هایم هنوز در باران می‌رقصند

چشم‌هایم هنوز در باران می‌رقصند
و من در میانه‌ی سکوت، صدای خودم را گم کرده‌ام
یک دقیقه و بیست ثانیه نبودم
و جهان خندید
بی آنکه بفهمم چرا
دکتر پرسید: کجا رفتی؟
و من به او گفتم:
به جایی که هیچ مرزی نداشت

به جایی که حتی زمان نیز ساکت بود
آرامش در رگ‌هایم جاری شد
اما ترسِ نبودن، هنوز روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند
من برگشتم
اما نه آن کسی که بودم
بلکه سایه‌ای که هنوز از بارانِ سکوت می‌چکد
و من همچنان با لبخندی که نیمه‌کاره است ایستاده‌ام
در برابر آینه‌ای که مرا به یاد می‌آورد
یک دقیقه و بیست ثانیه نبودنم
چقدر نزدیک بودم به آن سوی سکوت
و حالا هر نفس، طعم زندگی و مرگ را با هم دارد
باران هنوز می‌بارد،
بر سرم، بر روی خاطراتی که نمی‌دانم مال کدام دنیا هستند
و من می‌آموزم که بودن و نبودن
تنها در یک نگاه، در یک لرزش قلب خلاصه می‌شود
دکتر باز می‌خندد و می‌گوید: خوش برگشتی
اما من می‌دانم
کسی که برگشته، دیگر نمی‌تواند مثل قبل باشد
چون او طعم نبودن را چشیده است
و هر بار که چشم می‌بندد،
باز به جایی می‌رود که هیچ کس نمی‌بیند

علی حکمت اندیش

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.