ایستاده‌ام...

ایستاده‌ام...
بر دامنِ سردِ پله‌ها
ستمگری‌های باد...
امان درختان را بریده
آنقدر معصومانه...
برگ‌های بی‌گنه‌شان را...
در آغوش فِشرده‌اند که...
با دیدنشان غصه‌هایم را...
دَمی به فراموشی امانت دادم

چراغ‌های شهر...
سرشان را پایین انداخته‌اند
گویی دلِ دیدنِ...
گسیختگی‌هایم را ندارند
کورسوی چشمانشان مرا یاد...
منظومه‌ی خاطراتی می‌اندازد
که دیگر امیدی به آهنگ تقدیر...
برای گردش دوباره شان نیست

بی هوا...
نگاهم را...
دربند آسمان می‌بینم
ماه...
ماه...
چه برق آسا پرده‌ی ابرها را...
به نشانه نارضایتی...
بر چهره اش می‌کِشد
گویا خوب می‌داند...
چه در قابِ سر می‌دوزم
«کمی صبر کن»
با صدای دلگیرش...
گلو پاره می‌کند:
«کمی صبر کن»

اما دگر دیر شده
باران...
قلبم را بعد از مرگش...
از انتظار غسل می‌دهد
آری...
روح زَخمینم...
دیگر چمدانش را بسته است
من می‌روم
برای همیشه...
پا به پای پاییز می‌روم

شیرین هوشنگی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.