شب تاریکی بود

شب تاریکی بود
پی نوری بودم
پی دستی شاید
که پس از یک شب طولانی سرد
دست گرمی باشد
به پریشانی و ترسی که مرا می بلعید
تو نمی دانستی روح آزرده ی من گرگینه است
تو همان دست شدی
روح گرگینه ی من دست تو را زخمی کرد
چشمهایم بارید
دستهایت لرزید
قلب ناباور من این را دید
پنجه بر روح پر از زخم کشید
روح من از غم این درد به خود می پیچید
قلب من را بلعید
چیستم من حالا
خود نمی دانم من
سایه ای شاید باشم تنها
خالی از بودن
و
از خویش رها

مهردخت خاوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.