شب، سنگین و بی‌درنگ،

شب،
سنگین و بی‌درنگ،
بر پلک‌های خسته‌ی من می‌نشیند.
و شهر،
در تاریکی‌های بی‌رحمش،
زنجیر هزاران فکر را
به جانم می‌اندازد.
و تشویش،
همچون کلاغی سیاه،
بر شاخه‌های خشکِ ذهن من قار می‌کشد.
کجا بود آغاز این همه پریشانی؟
کدام جاده،
مرا به این ایستگاهِ بیم و تردید کشاند؟
این بذرِ کابوس را
چه کسی در خاکِ رویاهایم کاشت؟
کدام دستِ پنهان،
این ریسمانِ گره‌خورده را
به دورِ لحظه‌هایم پیچید؟
خسته ام ، بریده ام
گویی زمان با هر تیک‌تاکش ، ضربه ای بر پیکرِ تنهاییِ من می زند...


صبا یوسفی صدر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.