نوری که رسیدنش نمی‌خواهد،

نوری که رسیدنش نمی‌خواهد،
نوری که از تاریکی‌تان هراسان است.

در سپیدگاهِ صبح،
میانِ گرگ‌ها و میش‌ها،
من مانده‌ام؛
میانِ بودها و نبودها،
میانِ خوابی که تمام شدن نمی‌داند،
و روزی که هرگز نمی‌دمد.
باری، چه خواهد شد؟

باد هرآینه از کوه می‌وزد،
در میانِ تاریکی،
بوی خاکِ باران‌خورده می‌آورد،
از پیشِ دریا،
جایی که آفتاب طلوع کرده
و نقابِ گرگ‌ها را برداشته.

مرغِ ماهی‌خوار،
به آرزویِ آزادی پر می‌کشد؛
آرزویی که جز به سوختن،
راهی برایش نخواهد یافت.

من، به یادِ رویِ تو،
لب می‌گشایم،
اما صدا گرفتار است
و قلم سنگین؛
و دلم، نفس‌های آخرش را می‌کشد.

ای نوری که هنوز نرسیده‌ای،
از من گذر نکن،
بمان؛
از من عبور کن،
بتاب و مرا بسوزان،
پیش از آنکه روزی دوباره
به تاریکیِ گذشته برگردم.


مهدی نجف

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.