می‌خواستم برایت زندگی کنم

می‌خواستم برایت زندگی کنم
آن‌گونه که اثاث خانه
خوشبختی را از داشتنت درک کنند
از آویختن شالی که برایت بافته بودم
بر چوب‌ لباسی
تا مبل با حوصله‌ای
که به لم‌دادن تو
روبه‌روی تلویزیون، عادت دارد

می‌خواستم برایت زندگی کنم
چنان‌که گنجشک‌ها بفهمند عشق
یعنی عادت دانه‌ گرفتن از دستان تو
و گلدان‌های خانه بدانند
تو با خاک و آب و نور
قوم‌وخویشی

حالا
خانه‌ای متروکه‌ام
که آیینه‌اش
تو را به‌جای من نشان می‌دهد
و آغوشت
روی چوب‌لباسی بیدار مانده است

و شاید
بلیت رهاشده‌ی یک‌طرفه‌ام
که ساعت دیواری
سیزده بار بغض می‌کند
لحظه‌ی رفتنت را
و هر ثانیه
طوفانی‌ست در فنجان چای‌ات

شاید هم
کتابی قدیمی‌ام
که هنوز حافظه‌اش
نام تو را ورق می‌زند
و سطرهایش
به امانت
با تو رفته‌اند

ناهید عباسی راهدار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.