بیهوده حاشا می‌کنی، این درد حاشا کردنی نیست

بیهوده حاشا می‌کنی، این درد حاشا کردنی نیست
این آتشِ در زیر خاکستر نهفته ، مردنی نیست

ای کاش دستش بشکند این روزگارِ نامرادی
بر شهد شیرینم چرا برچسب زد: نوشیدنی نیست؟

احوال ما پرسیده بودی نازنین ، هستیم اما
مثل همان رازِ مگو، حالِ دلِ ما گفتنی نیست


این روزگارِ تلخ حتی سایه ای از زندگی نیست
این حال و احوال خراب و زارمان پرسیدنی نیست

هرچند شب تاریک شد، ما ماه را پنهان نکردیم
اما خیال روزِ خوش در خواب دیدن دیدنی نیست!

در خاکِ سرد ناامیدی ریشه‌ای از نور داریم
آه ای تبر خاکت به سر ، ایران ِ ما پژمردنی نیست

از دست‌های خونی ام ردی به دیوارِ زمان ماند
نقشی‌ که با خون حک شده دیدی که ، پنهان کردنی نیست

فریاد خواهم زد اگر من باز هم تنها بمانم
کاوه صدایم می زند ، ضحاک هرگز ماندنی نیست

حسنعلی رمضانی مقدم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.