ای که در ساعتِ فراموشیِ جهان

ای که در ساعتِ فراموشیِ جهان
ثانیه‌ها را به آوازِ نامت می‌شمرم
ای قلم‌رویِ بوم نقاشی‌ که نقشِ تو
بر تنِ تاریخ، جاودانه می‌درخشد.
در دیوان شعرِ وجودم
هر برگ، انارِ شکافته‌ای ست
دانه‌هایش شوقِ توست
و خونِ شیرینِ شرم
از گوشه‌هایش می‌چکد
بر زمینِ پاییزیِ دل.
عصر است
وقتی که دلتنگی
پیراهنِ تیره ی شب را می‌پوشد
و من، تشنه‌تر از کویر
در جستجوی چشمه ی نگاهت می‌دوم.
دوستت دارم
نه چون واژه‌ای که بر زبان جاری ست
بلکه چون سکوتی که در میانه ی نغمه‌ها می‌تپد
سکوتی که از آن
جهانِ تازه‌ای زاده می‌شود.

ای که حضورت
اکنونِ همیشه را معنا می‌بخشد
در قلمرویِ رؤیا و بیداری
نام تو
سکوتِ شب را می‌شکند
و نبودنت
نقشی ست بر دیوارِ حضور

رقصِ قلمم
با نامِ تو آغاز می‌شود
در خلوتِ قلب
هر واژه
نفسی ست از جنسِ وجودت
که بر صفحه ی سپیدِ زمان می‌رقصد.
تو جاودانه‌ترین عشقی
که تا ابد
در آشیانه ی دلَم می‌مانی
عشقی که ملیتش
هیچ جغرافیایی نیست
ملیتش آنجاست
که آسمان
زیر پایت خم می‌شود
ای انارِ شکوفا در باغِ شوق
ای شکوهِ ناگفته در سینه ی کوه‌ها
ای عطرِ دمنوشِ دل‌آرام در شب‌های تنهایی
وجود تو
شهد و شهودِ لحظه‌هایی ست
که در آنها
زمان از حرکت می‌ایستد
و هستی
ترانه یعشق را زمزمه می‌کند.

اگر خاموش شدم
بدان
که در پنهان‌ترین سطرهای شعر
با تو سخن می‌گویم
با تو می‌رقصم
در قلمرویِ رؤیاها
جایی که واژه‌ها
پروانه‌هایی اند
بر شمعِ نامت.
تو آن نبودنی‌ای
که در هر نبودن
حضور را معنا می‌کنی
و من
درین بیکرانگی
تنها و تنها
مسافرِ نگاه توام
مسافری که مقصدش
چشمانِ توست

حسین گودرزی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.