باد از دره گذشت.
دست من سرد شد از رفتن روز.
و درختان،
با صدایی شبیه گریهی پیرمردی در باران،
فرو افتادند در اندیشهی خویش.
دیر کردی...
و پرندهها،
راه خانهی خود را گم کردند.
در غروب،
سایهی من
روی خاک نمناک افتاد،
چون کلمهای بیمعنا
در پایان شعری ناتمام.
ای کهنخاطرهی روشن من،
بیا...
که هنوز
در لابهلای علفها
نام تو را
باد تکرار میکند.حمیدرضانظری مهرورانی