خدایا...

خدایا...
اینک من
با دهانی از خاکستر ستاره‌ها
و دستانی که قناری‌های عشق را در سینه خفه کردند
بر آستان ی این انفجار ساکت ایستاده‌ام
و تو می‌دانی
که من تنها برای بوسه‌ای تشنه‌ام
که چون نی در کام رودخانه‌ات بلرزد

خدایا...
مرگ را به مهمانیِ تن من فرستادی
و من
که جام‌های خالی را به امید لب‌های او دو دسته می‌فشردم
اکنون
سنگ قبرم را به شعری بی‌فروغ می‌سپارم
که در آن واژه‌ها
از عشقِ تو تا معشوقِ من
یک خط فاصله نیست...

ای معشوق...
ای آبِ راکدِ چاهِ جهان......
تو را
چنان دوست داشته‌ام
که گویی آخرین نمکِ اشکِ زمینی
بر لب‌های تو نقش می‌بندد
و من
در این بیابانِ بی‌آب
با سینه‌ای از آتش
هنوز
به بارانِ موهای تو «تشنه»‌ام...

خدایا...
اگر مرگ را به خانه‌ام فرستادی
پس چرا
پشتِ درِ ابدیت
صدای خنده‌های او را می‌شنوم؟
گویی که مرگ
تنها نقابی از مه است
بر چهره ی عشقی که ازلی‌ست...

ای معشوق...
لب‌هایت را بر سنگ قبرم بگذار
تا رگ‌های من
که اکنون ریشه‌های درخت شب هستند
از شیره ی وجودت
دوباره جوانه بزنند
و من
از میان خاک
با نوک انگشتانِ تو
بهار را لمس کنم...

خدایا...
من از این جهان نمی‌روم
بلکه
در آغوشِ او
به جهانی دیگر می‌رسم
که در آن
«دوستت دارم»
همان حس «تشنه‌ گی ام
و تشنه‌ گی ام
همان نمازِ بی‌پایانِ من در محرابِ تنِ او...

ای معشوق...
پیکرِ بی‌جانِ من را
با شرابِ نگاهِ تو غسل دهند
و بر سنگِ قبرم بنویسند
در اینجا مردی آرمید
که عشق را با دو دستِ تشنه‌اش
از کوزه ی وجودش آشامید
و رفت...

خدایا...
چشمانِ من را ببند
اما
پلک‌های وجودم را باز بگذار
تا در هر شب
ستاره‌ها را در آینه ی تنِ او بشمارم
و بدانم که مرگ
آغازِ بوسه‌ای است
که در جهانِ تو بی‌پایان می‌ماند...

حسین گودرزی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.