دلتنگم

دلتنگم
اما صدایی ندارم
شبیه مرغ مینای همسایه مان
که زبانش را بریده بودند
می‌خواست حرفی بگوید و صدایی پخش کند
اما توانش نبود

برای یک لحظه دیدنت
در پشت پنجره‌ ای خاک خورده
سنگر گرفته ام
نمی آیی
فرو می‌ریزم
مثل خمپاره ای به سمت خودم
در این آوار خودساخته کنار همان پنجره
دفن می شوم

تو آن خرمالوی جا خوش کرده
در بالاترین نقطه درخت
دست من کوتاه
بی بال و بی پرواز
چگونه بچینمت ؟!

محروم شده از تو
همچون
اسبی تیز پا
اما بدون سوارش
همچون
زیبایی های غربت
اما بدون بوی خاک وطن

شعله غمت در وجودم زبانه می‌زند
باران خیالت در من می‌بارد
چرا باران را یارای خاموش کردن این شعله نیست؟!

با ظاهری فریبنده
همچون برکه ای همسایه ی مرداب شده
که تشخیصمان از یکدیگر سخت شده
اگر به هوای لذت از آب زلال و خنکم
اسیر مرداب شود
چه ؟!

آیا دیدار دیگری را در طالعم نگاشته ان ؟
مگر کفتر جَلد شده بود
که برود و خود با بال خود باز آید؟!

در همین گیر ودار گرسنه شدم
و
دیدم نانم را جای ماه به آسمان قاب کرده اند

جایت را می‌دانم
اما همچون چلاقی توان قدم برداشتنم نیست

و این منم که تنها دستی برای نوشتن
برایم باقی مانده...


علیرضا دربندی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.