با عشق، خسته‌ام ز غم و رنجِ روزگار

با عشق، خسته‌ام ز غم و رنجِ روزگار
اما نگاهِ توست مرا مرهمِ بهار

چون شمع سوختم به شبِ سردِ بی‌کسی
تو آمدی و جان شد از آن شعله پرنگار

هرچند زود پیر شدم در جوانی‌ام
لبخند توست رازِ بقا در دلِ مزار

دستت بگیر اگرچه شکسته‌ست شانه‌ام
باشد که عشق، برد مرا از دلِ غبار

با تو اگرچه پیری و رنج است همسفر
این عمر خسته می‌شود انگارِ نوبهار

کاویانی علی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.