| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
شهر نفس کم میآورد
آسمان سنگین است از دود و صدا
و هر خیابان، هر پیادهرو
مثل صفحهای از خاطراتی که کسی نمیخواند
صدای بوقها، صدای اعتراضها
در گوش دیوارها تکرار میشود
دیوارهایی که بیصدا شاهدند
بر رؤیاهایی که شکست میخورند
و آدمهایی که هنوز ایستادهاند
کودکان روی خاکریز بازی میکنند
با توپهایی که از دیروز ماندهاند
و بزرگترها
با چشمهایی که خستهاند
اما هنوز به آینده نگاه میکنند
به همان چیزی که شاید فقط در خواب باشد
قهوهخانهها پر از حرفهای نیمهتمام است
کتابها خاک میخورند روی قفسهها
و موسیقی گم شده
میان دیوارهای بلند و سیمهای برق
و من اینجا ایستادهام
با کاغذی خالی و قلمی که از صبر لبریز است
مینویسم از شهر، از آدمها
از هر روزی که نمیگذرد
از امیدی که گاه خاموش میشود،
اما هیچوقت نمیمیرد...
سمانه بلوچ