نَفَس‌های پروانه

نَفَس‌های پروانه
چون ابری در آغوش باد
میان زمین و زمان می‌دود.

صدای لرزش بید خشک
سکوت خفته را به‌هم می‌زند.


قدم می‌زند...
قدم می‌زنم.

میان دشت رها می‌شود،
تنِ خسته و سردِ بی‌روحِ خود را
میان تنم جای می دهد.

بغل می‌کنم،
نَفَس می‌کشم.

من، با تمام خاطراتش خوشم
در میان تمام دلگیری‌ها.

باز دل گوید صدایش کنم:
صدایم زن،
نگاهم کن...

شاید این بار
آغازِ آخرم باشد.

زهرا کردستانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.