نه هیاهویی بود

نه هیاهویی بود
نه مشتِ گره‌کرده‌ای در باد
اما کوچه‌ها نفس می‌کشیدند
با درختانی که هنوز
در سایه‌ی موشک‌ها
بهار را فراموش نکرده بودند

ما مردم بودیم
نه قهرمان، نه فرمانده
فقط انسان‌هایی خسته

که دلشان نمی‌خواست
آتش، خانه‌ی همسایه را ببلعد

ما آشوب را بلد بودیم
ولی انتخاب کردیم همدلی را
نترسیدیم
نگران شدیم

برای مادری که بچه‌اش خوابیده
برای پیرمردی که دارو ندارد
برای نانوا، برای نان

ما غیرتمان را فریاد نزدیم
لبخند زدیم
در صف نان
در صف دارو
در صف امید

و آن‌سوی شهر
جوانانی ایستاده بودند
در آسمانی پر از صدا
با چشم‌هایی بیدار
و قلب‌هایی بی‌ادعا

نامشان را نگفتند
اما ما می‌دانستیم
پدافند بود
ارتش بود
فرزندان همین خاک بودند

نه برای مدال
نه برای نمایش
فقط برای اینکه صبح
یک دختر کوچولو
دوباره راه مدرسه را بلد باشد

ما به خیابان نریختیم
نه چون خسته‌ایم
نه چون بی‌صدا شدیم
بلکه چون این خاک
هنوز بوی مادر می‌دهد
و مردانش بوی غیرت
بی‌هیاهو، اما بلند...

زینت عارفخانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.