گل یخ

گل یخ
منتظرگرمابود
در هوای برفی
گیسوانش یخ زد
رخت سرما چه چسبید تن او
هر بلور برف را میدزدید
درد بر درد ؛
سرهم می کرد
در پی تابش نور
بین آن بوران ها
هی تکاپو میکرد
چه سراب نابی
برف خندید
رو به طوفان در گوشی گفت
نکند مجنون است؟!
جنس قلب و دل او  از برف و
درپی خورشید است؟!
گل یخ عاشق بود
ناامید وخسته
بی رمق در دل کوه پنهان شد
برف  برسینه او قندیل بست
ناگهان سست شد و
همه ی جانش رفت
زیر نور آفتاب
در دل یخبندان
آب شد پیکراو
از تب داغی آن
تابش بهمن ماه
عاقبت این گل یخ
قصه اش پایان یافت
عشق نافرجام ماند


وحید مشرقی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.