به ظهرِ داغِ تابستان، به شاخی سرخ و لرزان،

به ظهرِ داغِ تابستان، به شاخی سرخ و لرزان،
چکید از شوقِ چشمانم، نگاری تر ز باران.

چو آلبالوی رسوا به چنگ طباخ افتد،
جهان آشفته گردد ز عطری ناب و پنهان.

بخار و نور در هم شد، زمان گم گشت در لحظه،
کجاست این قابلمه یا باده‌ریزِ جانِ حیران؟

گلاب و هل، نبات و شوق، به هم آمیخت در دیگ،
که گویی واژه می‌جوشد، که گویی شعرِ عرفان.

کفگیرم شد قلم ناگاه، دیگم دفترِ آیات،
من و این لحظه‌ی روشن، من و امضای پنهان.

تو را چه کار با این راز، ای دنیا؟ من از خود،
سرودم را نچرخانم، نخواهم شعرِ آسان.

شیوا فدائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.