خسته ام از خود و بی خود چه کنم

خسته ام از خود و بی خود چه کنم
از دل غمزده با دل چه کنم
خوب رو یان همه ظاهر دارند
تو بگو خوب چه بود بد چه بود
من کلافم  که در این درگه عالم چه کنم
غافل از  آن همه باطل چه کنم
عاشقی را رسم دیرین زمان می نامند
عاشقان را همه گر مست کنان می دانند
گر تو عاشق بشوی مست نکنی باز آنان تو را رند خوانند
بازتو را  مست کنی دل بدهی نا دانند
ای خدا من چه کنم مست شوم حیرانم
گر تو را بست به درگاهت شوم دیوانم
تو بگیر جان گران مایه این پیکر بی عار مرا
چون که در پیکر من نیست تویی همچو خدا


علی اکبر تودرباری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.