حالم از اندیشه ام جا مانده پا خورده خیالم

حالم از اندیشه ام جا مانده پا خورده خیالم
روز و شب لب بر سکوتم چون کویر خشکیده خاکم

چون شرابِ پاک بازان بی ریا لافی ندارم
بر سرایِ دل شبی نایَد که من آسوده خوابم

در نیستانِ شب افتاده همه تار و همه پودم
می‌زنم چنگی به دل هم خورده می آزرده حالم

همچو یوسف سویِ زندان می‌کشد دیرینه یارم
این جفا تا کی بوَد بر من از این زیبنده خالم

می‌زنم فریاد بر دل تا که شاید غم ببازد
شهدِ یارم گر دهند بُرنا شود پژمرده جانم

می‌برم دل عاقبت از یارِ تابنده چو پروین
عاشقی از سَر کنم ، غم نشکند بیهوده بالم

عباس سهامی بوشهری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.