پژواک رخسار سودایی در من میل به

پژواک رخسار سودایی در من میل به
رجای زندگانی را به سان تلاءلو طلعت
خورشید از میان پیچیدگی شب را می نمایاند.
در من شبی بود خاموش و خموش
و جراحتِ نبودن و بودن های مجوف و پوک
که ژرفنای هستی را برایم مبهم میساخت
من بی خبر از مدار دورگردون زمان ،
به تدریج روحِ مسرور خویش
را از آن روز که نگاهی ،
چشمانم را به درخشش زندگی
آشنا ساخت را ، ساختم
و خود را در پهنای بیکران آفاق ،
با خیالی فارغ البال به دست سرنوشت سپردم.
عزیزِ ناگفته ام ،
چشم دلم بینا شد ، که جز لعبت رویت ندید
عقل هم حیران شد ، که جز منطق و علت ندید
و عشق را معنا شد و عاقبت این قلم مهتر از وهمت ندید


فاطمه برازنده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.