ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
پژواک رخسار سودایی در من میل به
رجای زندگانی را به سان تلاءلو طلعت
خورشید از میان پیچیدگی شب را می نمایاند.
در من شبی بود خاموش و خموش
و جراحتِ نبودن و بودن های مجوف و پوک
که ژرفنای هستی را برایم مبهم میساخت
من بی خبر از مدار دورگردون زمان ،
به تدریج روحِ مسرور خویش
را از آن روز که نگاهی ،
چشمانم را به درخشش زندگی
آشنا ساخت را ، ساختم
و خود را در پهنای بیکران آفاق ،
با خیالی فارغ البال به دست سرنوشت سپردم.
عزیزِ ناگفته ام ،
چشم دلم بینا شد ، که جز لعبت رویت ندید
عقل هم حیران شد ، که جز منطق و علت ندید
و عشق را معنا شد و عاقبت این قلم مهتر از وهمت ندید
فاطمه برازنده