چشم دیدنت را نداشتم

چشم دیدنت را نداشتم
چون نابینا بودم
ولی تو نیز کم سو شدی
چرا که چراغت  بهر روشنایی خشکیده بود
و نه احساسی
برای یک لبخند؛
و چنان در خویشتن خویش خزیدی
که ابرهای آسمان هم
درد اضمحلال را چشیدند
و خدایگان صبر
برای قرصی نان،
عشق را به مسلخ  بردند
و من لباس غم را می پوشم
تا مبادا عریانی روحم عیان شود
و ماه، در پشت ابر نماند
او به سرعت رفت
چون انتظار را حوصله نداشت برای ماندن


رضا کشاورز

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.