گاهی دلم در این جنگ بی رحم و بی صلح زندگی

گاهی دلم در این جنگ بی رحم و بی صلح زندگی

بی لحظه ای سکون

مواج می شود

پر خروش،

طوفانی و سیاه

که صد کشتی مدرن در آن غرق می شود

اما درون این سر بی قیمت چنان

لبریز فکر و خیال و حرف و صد حکایت دیگر که می شود

دستی پر از پینه های قدیمی یا جدید و آب دار

میخ طویله را مدام

از چپ به زور پتک

می زند و با انبری سیاه

از راست بیرون می کشد و باز این بار

از راست می زند و از چپ ...

اینجا که می رسم و کارم به درد می کشد

با آه و حسرت و درد

به آرامش رمانتیک یا نه

تراژیک اعماق قبر

فکر می کنم .

عبدالحسن یوسفی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.