بامن بگو


از دردهایت
از رنج هایت
از غم هایت
شاید مرهمی در راه باشد،

بامن بگو
از ناله هایت که در پسِ خنده هایت
پنهان کردی،

با من بگو
از رویاهای زنده به گور شده

بامن بگو
از قدمهای که بی صدا برداشتی
درسکوت شبانگاه،
آن وقت که مورچه ای
بربالین
برگی خزان خوابیده بود

بامن بگو
از رازهایت که در صندوقچه
اسرار دل
به خاک سپردی

بامن بگو
از استخوان شکسته ای
آن هنگام که
با لبی خندان
خرسند شداز دیدار
با
حضرت ملک الموت ،
چه زود برگشت
از آن راهِ
نیمه رفته ،
آن وقت که
به یک دستش نقره دادند
از دست دگرش
طلا ربودند،

بامن بگو
از آدمک های
هزار چهره،

بامن بگو
از رازهای سنگین‌تر ازکوه
که درسینه داری،

بامن بگو
و این قفل سکووووووت
را بشکن .

رامین آزادبخت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.