با من سخن نگوید یاری که کشته مارا

با من سخن نگوید یاری که کشته مارا
کس نیست بگوید اورا اورا مکش نگارا
در مسجد و خرابات در دیر و در مصلا
دارد قبول خداوند از هر کسی دعا را
از بهر وصل جانان هستم همیشه گریان
کی می رسم به وصلت ای عاشقان خدا را
از خاک که گشته ایم ما بر خاک شویم نهایت
خوش باش به ختم عالم از دست مده صفا را
دل گوید ار نه سوزم دردی که دارم از عشق
هر گز به سر نبردم در عاشقی وفا را
عاشق اگر نه سوزد معشوق چه داند از عشق
معنی عشق همین است بر دل شده گوارا
بر خاطر وصالش رفتم به پیش ساحر
گفتم که سحر نماید ان یار پر جفا را
گفتا که تار موئی از یار رسان به دستم
تا سحر نمایم او را با تو کند مدا را
از روز اشنائی ایام من سیه شد
چون دیده دید او را بر دل فکند جفا را
چون دیده دید جان را بر جان فکند جفا را


قاسم بهزادپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.