من آن مستم که خماری ندارم

من آن مستم که خماری ندارم
بجز ساقی خریداری ندارم
شکستم ذره ذره چون غبارم
شدم بر باد و آواری ندارم
چنان مستم ز جام ارغوانی
که حد و مرز و مقداری ندارم
گرفتم در بغل جام و سبو را
چو قید و بند و دستاری ندارم
مپرس از من که هستم ای مس
یحا
که سر مستم و اخباری ندارم
در این جولانگه بی رحم دنیا
من بی مایه بازاری ندارم
به حسن روی مه رویان سوگند
درون سینه دلداری ندارم

علی سبزی پور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.