بایدم آموخت ، تابستان هرزه را

بایدم آموخت ، تابستان هرزه را
تن بوسیده از رویای دوباره
در آب های عصر تابستان را .
بایدم آموخت ، تمنای بادآوری ست خود
سکوت پیش از ترک مسافران .

دیگر خشکیده ام ،
در چمن یاد ها ، به عمر همین ذره ی بلند ،
در صدای تصادفی سنگریزه های سقوط .
کسی اما تخواهد دید فضای بیکرانه را .
در سکوت و در تاریکی .
کسی اما نخواهد دید
پیوستگی رودخانه را .

مسافر پیش از رسیدن به اتوبوس
با اسلحه هاش پنهان ،
معصومانه می نگرد به شهر ؛
تفنگ ها همه پشت مردمکان .

می دانم : از دوشب ، آنکه ساکت تر ، ماندنی ست در بی امانی یاد .
از دو برگ شهادت قتل ست بر تَردامنیِ باد ، آنکه خشکیده تر .
دیگر ،
شاهدانه می چمی بر چمن ، چنان که عطر تو چیند به روشنا ،
در گردش گام های پارک .
زمزمه خواهی بر دهانه ی شب ،
سرود های شاد شناور بر تاریکی را
سرود گام های خیده را در این گردش تهی .

معماری شکست در کوچه ها ،
برای ما که پادشاهانی کوچک بودیم ؛
والیان محلی دخمه ها ،
خانه های مربعی ، پنجره های کوچک نظم ،

تفنگ ها به صورت شلیک کرده اند .

سرک کشیده دویدی و بعد دیدی
دیوار های بلند ،احترام کودکی را نگه نمی دارند .
چشم بگذار .
بگذار هر شلیک تورا به عقب ببرد .

کیست که به تمامی از یاد برودو جهان را چون کره ای آبی در ذهنش بیدار نکند ؟
دندان های فشرده ات ، به ارث می برد ، سرما را از گذشته ای انسانی
شمشیر های جنون ، تا آخرین نفس تیزند .
اکنون ، یکی دو روزی ، مهمان همین اتاق های کوچکم .
چمدان به دست و غریب بلیط های قطار ؛
پنجره ی مسافر خانه را باز کردم .
خیره شدم به کبوتران نشسته روی سیم .

از خاک ِنشسته روی شیشه ها ، دست خواهم کشید ؛

بر خاک نشسته روی شیشه ها ، دست خواهم کشید ؛
تا دوباره به جوخه بسپارم ،
نام های فراوشی را .

بهرام کیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.