بگذر از چشمت که دنیاارزش دیدن ندارد

بگذر از چشمت که دنیاارزش دیدن ندارد
جان نهادن در کف اخلاص ترسیدن ندارد

شب پریشان روز نالان دردها در سینه پنهان
حال وروز این دل وامانده پرسیدن ندارد

باز کردی عقده ها را درشب بغض گلویت
درد را دیوانه شو دیوانه نالیدن ندارد

در جهان پیر دردآلوده ی این روزگاران
اشک جویی جاری است و قصد خشکیدن ندارد

تشنه کامان جملگی غرق سرابی در کویرند
آسمان بی مروت میل باریدن ندارد

جرم دارد وقت غوغا ساکت و بی ادعا
این کتاب زندگانی فصل بخشیدن ندارد

گام راآهسته بردار آن چنان که برنخیزد،
ناله از برگی که در پاییز روییدن ندارد

ای تماشایان عصرخاک وخاکستر نشینی
این جهان بدشگون اصلن پرستیدن ندارد

عباس جفره

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.