از عشق بر صفحه روزگار میترسم

از مردن میترسم
وقتی نمی دانم برای
چه زنده هستم !؟
از عشق بر صفحه روزگار
میترسم

وقتی نمی دانم چه رنگیست
و چه زبانی دارد ؟
میترسم
از حصار انفرادی خود
که مبادا واژه ها
در قالب سیمانی ِ
دیوار شعرم نرود
میترسم

از سرعت قطار زمان
در جایی دیگر
میترسم
که پیشتر ازمن ، از حال من
و چگونه مردن می داند
میترسم
در پی روزها
باید در زمینی که نمی دانم
صاحب باغ کیست
که خوابگاه منست
رنگ ِ زادروز منست
جای تنبیه سیب نخورده منست
به اجبار زاده شوم
به اجبار زندگی کنم
میترسم ...!!!


محبوبه برونی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.