ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
گفت:دست به چوب بزنم ، گل می شود.
دست به سنگ بزنم، لبخند.
دست به درد بزنم، درمان.
گفتم: پس شعبده بازی،جادو می کنی؟!
گفت: نه، پیامبرم، معجزه می کنم.
می خواهی برای تو هم معجزه کنم؟
خندیدم.
گفت: باید بگذاری بیایم و توی قلبت بنشینم، چهار زانو.
باید بگذاری بیایم و توی رگهایت راه بروم، آهسته آهسته.
باید بگذاری بیایم و زیر پلکهایت دراز بکشم، آرام و بی صدا.
می گذاری؟
خندیدم.
آمد و نشست و راه رفت و خوابید.
در قلبم، در رگهایم، زیر پلکهایم.
و این گونه شد که هر روز معجزه ای اتفاق افتاد...