می خواهی برای تو هم معجزه کنم؟

گفت:دست به چوب بزنم ، گل می شود.
دست به سنگ بزنم، لبخند.
دست به درد بزنم، درمان.
گفتم: پس شعبده بازی،جادو می کنی؟!
گفت: نه، پیامبرم، معجزه می کنم.
می خواهی برای تو هم معجزه کنم؟
خندیدم.
گفت: باید بگذاری بیایم و توی قلبت بنشینم، چهار زانو.
باید بگذاری بیایم و توی رگهایت راه بروم، آهسته آهسته.
باید بگذاری بیایم و زیر پلکهایت دراز بکشم، آرام و بی صدا.
می گذاری؟
خندیدم.
آمد و نشست و راه رفت و خوابید.
در قلبم، در رگهایم، زیر پلکهایم.
و این گونه شد که هر روز معجزه ای اتفاق افتاد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.