سرت را بگذار روی سینه های من

سرت را بگذار روی سینه های من
جز لابلای این باغ پارچه ای
دیگر جای امن و امانی برای تو نیست

کمی چشم هایت را ببیند
و به قصه های زیر تیغ نرفته فکر کن
به این که مثلا بیدارشویم و باران
همه خون های پاشیده بر صورت تو را شسته باشد
به این که آفتاب از لابلای موهای مشکی ات دوباره بتابد
به تن بخشنده ی گندم زارها کمی فکر کن
به تولد نامشروع گلی از لابلای این درزهای سیمانی
به هرزگی خوشایند باد در میان پیراهن نازک من
به انگشت های کریم و خسته ی خودت
به همه چیزهای قشنگ

تو باید دوباره بخندی
حتی اگر شده برای یک روز بیشتر زنده ماندن من


فردا اگر برای پیدا کردن تکه ای نور تمیز
چمدان بستم و از این جا رفتنی شدم
شک نکن که تو را هم با خودم خواهم برد.

"فرنگیس شنتیا"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.