عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد

عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد
زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد

ایستاده ای لبه ی زندگیم، از این روست
هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد


مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخواست
مثل گلهای اتاقت نفسم بند آمد

موقع گفتن این شعر کمی ترسیدم
خوش نیاید به مذاقت، نفســـــ....


#کاظم_بهمنی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.