درخشان کرده هستی را لطافتهای احسانت
نـمـک گـیـر تـو ذرّات وجـودنـد از سر خوانت
بـه رقـص آورده مـیـلاد تـو چنگ تـار تربت را
خراسان را چه شیرین کرده شور ساز پنهانت
بـه جـز کـوی تـو امّـیـدی نـبـاشد نا امیدان را
کـجـا روی آورنـد عـشّاق غـیـر از کنج ایوانت
دلـم پـر میزنـد هـمـچـون کـبـوتـر آسمانت را
نــوای زنــدگــی دارد صــدای پــای بــارانـت
بـه اوج بـی نـیازی مـیرسـانـی از کـرم مـولا
اگـر کـه سـائـلـی گـردد ز روی عشق مهمانـت
فــروزان بــاد خـورشـیـد ولایـت در دیـار مـا
بـه زیـر گنبد هستی، شـکـوفـا بـاد سـامـانـت
وصـالـت را نـصـیـب واسع خونین جگر فرما
کـه مـیسـوزانـدش آخـر شـرار داغ هجرانت
سید علی کهنگی
می نویسد عشق،می خوانم عذاب
می کشد دریا و می بینم سراب
آسـمـان بـا مـن شـده نـاسـازگـار
بر من ای خورشیدِ جان دیگر متاب
عالم مستی چه میداند که چیست
آنـکه خـون دل خـورد جـای شراب
شکوهها دارم از این اقبال شوم
از لـحـد برخـیزم اَر روز حـساب
میزنـم آخـر به کوه ای دوستان
تا به کی او را ببینم وقت خواب
صد غزل گفتم برایش،ای دریغ
میکند اغماض از یک خط جواب
واسـع امّـیدی به کار خیر نیست
سیـر سیـرم دیـگـر از کـار صـواب
سید علی کهنگی
از گردش این زمانه ، می گیرد دل
در مـوی تـو آشـیـانه می گیرد دل
چون طفل که بی قرار مادر باشد
از دوری تـو ، بـهانـه می گیرد دل
سید علی کهنگی
ناگهان آغاز شد عشق و امانم را گرفت
ابر بی پایان اندوه آسمانم را گرفت
دست احساس از میان واژه ها آمد برون
ذرّه ذرّه طاقت و تاب و توانم را گرفت
خواستم تا شکوه از تقدیر نامیمون کنم
صبر بی صبرانه زنجیر زبانم را گرفت
در سکوت خلوت خود روزگارم می گذشت
برق ویرانگر رسید و آشیانم را گرفت
سکّهی بازار عشقم رنگ رونق را ندید
از همان روزی که چشمت کاروانم را گرفت
ایستاده سوختم چون شمع در پیش رخت
شب نشینی با تو قطره قطره جانم را گرفت
خواستم تا ساز وصلش سرکنم واسع چو نی
سوز هجران بند بند استخوانم را گرفت
سید علی کهنگی
نگاهش آتشین و لشکری از ناز دنبالش
گذر می کرد چون ماه و دل من باز دنبالش
نه تنها من اسیر آفتاب مهر او بودم
فراوان بود چون من عاشق و سرباز دنبالش
تمام دین خود را ریختم در پای چشمانش
همان چشمی که دارد صد هزار اعجاز دنبالش
نمی دانم چه دیدم یا چه گفتم در ازل یا رب
چو وا کردم دو چشم افتادم از آغاز دنبالش
تمام عمرم از گیسوی پر پیچ و خمش گفتم
و شب های دراز قافیه پرداز دنبالش
یکایک خاطراتم در قفس پوسید و با حسرت
به دل ماند آرزوی لذّت پرواز دنبالش
به اوج آسمانها می برد روح پریشان را
نوای دلکش سازی و یک آواز دنبالش
غریبانه سفر می کرد واسع از دیار خود
نبود از آشنایان، یک نفر همراز دنبالش
سید علی کهنگی
روزگاری که خشک سالی بود
جیب بابا همیشه خالی بود
گاه می شد شکستنش را دید
بس دلش نازک و سفالی بود
چهرهای مهربان و روشن داشت
دست هایش اگر زغالی بود
غصّه را زیر خنده جا می داد
این مرامش عجیب عالی بود
گاه می شد کشید دردش را
مثل پاییز ، پرتقالی بود
اشک غم می چکید از چشمش
در سحرگاه اگر مجالی بود
آفتابش غروب سردی داشت
قامتش همچو مه ، هلالی بود
رفت و تنها گذاشت واسع را
در کنارش چه شور و حالی بود
سید علی کهنگی
شباست و شمع در بزم غزل بیتاب میرقصد
قلم بر دفتر از مضمون شعری ناب میرقصد
اگر چه در سکوتی محض با خود گفتگو دارم
سحر در آسمان خاطرم مهتاب میرقصد
جهان را فرصتی دیگر برای سوگواری نیست
که زاهد هم پشیمان گشته در محراب میرقصد
شتاب عمر از جانش گرفته ذوق شادی را
اگر ماهی دم آخر سر قلّاب میرقصد
ندارد دختر رویای من احساس آرامش
از آن رو با عروسکهای خود در خواب میرقصد
نوای آرزوها را طرب از عشق می باشد
که سیم تار از شوق نوک مضراب میرقصد
غریق موج عشق است و ندارد شکوهای واسع
به لطف نغمهی عشّاق در سیلاب میرقصد
سید علی کهنگی
پرواز را ز خاطر خود پاک کرده اند
آنانکه زنده زنده غزل خاک کرده اند
در انتظار بوسهی باران به روی خاک
خود را فدای هر خس و خاشاک کرده اند
بر بی دلان که خانه خرابان قسمتاند
این قصّه را شروع چه غمناک کرده اند
چشم انتظار خندهی باغ اند ، ای دریغ
جمعی که دشنه در جگر تاک کرده اند
مستان نمی کنند به ایّام اعتماد
چون گل اگر که جامهی خود چاک کرده اند
هرگز نمی روند به سیر گل و چمن
آن عارفان که سیر در افلاک کرده اند
واسع سلام ما به دیار دگر رسان
این مردم از جواب هم امساک کرده اند
سید علی کهنگی
سهمم شده از بهار،گریه
در خلوت و آشکار،گریه
بی طاقتم و شده ست کارم
چون طفل به حال زار،گریه
شیون که نشد دوای دردم
مرهم شود و قرار،گریه
اندوه نرفت از دل امّا
شوید ز رخم غبار،گریه
کارم شده دائماً ز بخت و
از دست تو روزگار،گریه
ای ابر سیاه سوگواران
دارد ز تو اعتبار،گریه
در دفتر عاشقان نوشتند
پایان هر انتظار،گریه
لبخند دهد جواب،بهتر
گاهی ز هزار بار گریه
واسع تو مکن در این زمانه
چون شمع به هر مزار،گریه
سید علی کهنگی
دیگران از درد می نالند و من از دوری اش
ای به قربان جواب نامه های زوری اش
با تمام بی محبت بودن و سنگین سری
بیشتر دل می برد انگار این مغروری اش
در حسابش نیست بر من جائی و باخوشدلی
می گذارم پای زیبائیّ و بی منظوری اش
در فریبستان نازش غرقم و دانم که او
می کشد آخر مرا با خنده های سوری اش
چشم سبزش در تماشا خانه ی رویای من
می کشد دربند ،چشم صدهزاران حوری اش
فرض بر این می گذارم که نمی خواهد مرا
کی رسد آخر به پایان دوره ی منفوری اش
کاش واسع با چنین احوال زار و درهمش
دست بر می داشت از این مسلک منشوری اش
سید علی کهنگی