به خاطر چیزی که دیروز نمی دانستم.

به خاطر چیزی
که دیروز نمی دانستم.
دیروز نمی دانستم
"پروانه ای که امروز متولد شد
همان پروانه ی مرده ی دیروز است"
بال های رنگین
شاخک های ظریف
آسمان
و یک جسم نحیف از جنس روح.
نمی دانستم
آن گذشته که لعنش می کنم
اگر امروز بود
باز هم خواب های کودکی
تعبیری جز بزرگ شدن نمی یافتند.
باز هم خامی یک نوجوان
در سرکشی بلوغ
گم می شد.
باز هم عرفان
باز هم انکار.
دیروز نمی دانستم که من
تکرار یک قبیله ام.
قبیله ی آدم
قبیله ی حوا
میلیون میلیون میلیون میلیون.
و داستانی که امروز به گوش من
تازه است
بارها و بارها و بارها
در گوش نوزاد انسان
خوانده شده
تا در خواب
رویای معنویت ببیند
در بستری از پرهای خاکستری ماده.
نمی دانستم شب
همان روز است
با همان خورشید
و همان نور
و اگر من جایی را نمی بینم
تقصیر آسمان نیست
زمین به جا نچرخیده و
زمان درست نگذشته.
نمی دانستم من
نقطه
هیچ
دایره ای توخالی در نوک یک پرگار
چه جاهلانه هویت می طلبم
از روزگاری که در آن
دختر شاه پریان
شاید نباشد.
شاید هم باشد.
آری آری
دختر پریان
شاید باشد.
پریان
شاید باشند.


سحر غفوریان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.