چه پرسم من ز تو در لاک خویشی

چه پرسم من ز تو در لاک خویشی
دل افسرده غمین و دل پریشی

الفبا بایدت خواندن دوباره
به دریا نرفته شناگر نمیشی
درهای وفا به روی من بسته شده
وز بار گران غم دلم خسته شده

هر پاره دل ز درد و داغ غم عشق
چون غنچه گل به دامنم رسته شده

سبزینه سبز چشمونت
گیس و طلاست دو زلفونت

دوست دارم تا آسمون
الهی نبینم گریونت

برگ گل نسترن چهره زیبای تو
دل ز همه می‌برد بیان شیوای تو

به چشم دل دیده‌ام آبی چشم تو را
مهر و محبت بود نگاه گویای تو

عجب عجب چه ساده‌ام
سر به رهت نهاده‌ام


عشق آفرین من تویی
دل به دل تو داده ام

فروغ قاسمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد