یقین دارم تو را دوست دارم

یقین دارم

تو را دوست دارم

من، تو را صادقانه دوست دارم

تو را به دور از غرور

به دور از ریا

مثل کودکی به دور از دروغ

تو را مثل نیمه‌ی دیگر جان

مثل لحظه‌ی اولین دیدار

اولین بوسه، اولین آغوش

من، تو را عاقلانه دوست دارم

شیما سبحانی

امان از وقت هایی که نمی شود

گاهی نمی شود...
نمی شود با جماعت آدم ها جفت شد
امان از وقت هایی که نمی شود

زمین و آسمان را هم که به هم بدوزی   

روی بلندترین بام شهر هم که بایستی،
وقتی قرار بر نشدن باشد، باز نمی شود

ستاره ها را نشانه بگیری،

از کوه ها الگو برداری
و به ماه آرزوهایت را بگویی،

بخواهد که روزگارت را پر از بی کسی کند،

کار خودش را به نحو احسنت انجام می دهد

حتی همین کلمات هم

قادر به محو کردن خیلی چیزها نیستند

در عجب می مانی که طبیعت و آدم هایش

و حتی این کلمات

همه و همه بیکار و مستاصل می مانند

تا کسی بیاید وفرشته ی نجاتت شود

آدمی از جنس خودت باید باشد

که تو را درک کند،

به تو قدرت بدهد

اعتماد به نفست را تقویت کند

و پا به پایت بیاید
تا خوب شوی و ادامه دهی

یک نفر که حال و روزت را بفهمد

و بیش تر از خودت بشناسدت

و باورت داشته باشد

به همین اندازه که بودنش تو را خاطر جمع می کند،
نبودنش و نداشتنتش

از هر چه بودن و نفس کشیدن است،

بیزارت می کند

امان از نداشتن چنین آدمی

امان از تنها شدن

امان از کلمات که بیش تر از هر چیزی

تو را در خودت فرو می برند

و با هر واژه ی تکان دهنده ای

گمت می کنند میان سرگردانی

و بی برگی میان ازدحام برگ ها

امان از تمام نداشتن ها...

شیما سبحانی

یقین دارم تو را دوست دارم

یقین دارم
تو را دوست دارم
من تو را صادقانه دوست دارم
تو را به دور از غرور
به دور از ریا
مثل کودکی به دور از دروغ
تو را مثل نیمه ی جان
مثل لحظه ی اولین دیدار
اولین بوسه
اولین آغوش
من تو را عاقلانه دوست دارم

شیما سبحانی

برایم حرف بزن

برایم حرف بزن
سکوتت را دوست ندارم
سکوتت بوی بغض می‌دهد

از جهانی که آغاز کرده‌ای بگو
آیا آنجا کسی هست
تا با او از تنهایی بگویی
و او بی‌اختیار نوازشت کند ؟

تو ابعاد غم را تصویر کنی
و او لایه‌هایش را بشکافد
تا با هم به روشنایی برسید ؟


راستش را بگو
آیا آنجایی که تو ایستاده‌ای
هنوز از دوستی رگه‌هایی مانده
یا آنجا هم مردم اعتقادشان را
به همه چیز از دست داده‌اند ؟

به گمانم آنجایی که تو ایستاده‌ای را خوب می‌شناسم
گاه و بیگاه سرک می‌کشم
به خیال اینکه بی‌هوا چیزی بگویی
و من کمی با صدایت زندگی کنم

برایم حرف بزن
سکوتت را دوست ندارم
سکوتت بوی بغض می‌دهد

شیما سبحانی

نداشتن‌ تو

نداشتن‌ تو
کابوس تلخی‌ ست،
که به جان شب‌هایم می‌افتد..

زندگی برای ثابت کردنِ عشق، به زمان نیاز ندارد.

زندگی برای ثابت کردنِ عشق، به زمان نیاز ندارد.
شاید همین لحظه ای که تو در تردید بسر می بری،
کسی در گوشه ای دیگر قلبی را که روزی برای تو می تپید، تصاحب کند.
زندگی می رود و باید همراهش شوی
و بدانی که فرصت به آن هایی داده می شود
که برای بدست آوردنِ بهترین های شان تلاش می کنند و می جنگند.

| آنجلینا / شیما سبحانی |

خانه گیج است

خانه گیج است
به کوچه می‌زنم
هوا لبریز از عشق پرنده است
و پیچک‌ها به هم تابیده‌اند
گویی پاییز شروع ترانه‌ای تازه است..

هوا لبریز از عشق پرنده است

خانه گیج است
به کوچه می‌زنم
هوا لبریز از عشق پرنده است
و پیچک‌ها به هم تابیده‌اند
گویی پاییز شروع ترانه‌ای تازه است...

محبوب من حالا که خورشیدِ صبح‌های من

محبوب من
حالا که خورشیدِ صبح‌های من
از مشرق چشم‌های تو طلوع می‌کند
و تو مرا نفس می‌کشی
حواس‌مان باشد
عشق را مانند بذری آغشته به جان مراقب باشیم
که دلش نگیرد که خشک نشود
تا رشد کند و در ما ریشه دهد
آن‌وقت ما با هم سبز می‌شویم
بالا می‌رویم و بی‌هراس از پایان استوار می‌مانیم

من به خیلی چیزها عادت کرده ام

من به خیلی چیزها عادت کرده ام

عادت کرده ام بنشینم پشت میز عصرانه

از پشت پنجره آدم ها را تماشا کنم

چای بنوشم

سیگار بکشم

شعر بخوانم

تو نباشی

تو نباشی

تو نباشی.

 

| شیما سبحانی |