گفت‌وگو با افسردگی

گفت‌وگو با افسردگی

جان‌بخش:
ای ابر تار، چرا سایه بر من افکنده‌ای؟
چرا خورشیدم را دزدیده‌ای؟
در کدام گوشه‌ی جانم خزیده‌ای،
که هرجا می‌روم، تو در کمین نشسته‌ای؟


افسردگی:
من همان سکوت سنگین شب‌های تنهایی‌اتم،
زیر پوسته‌ی خنده‌های پنهان،
من زمزمه‌ام که آهسته تو را فرامی‌گیرد،
تا آنکه خود را میان سیاهی‌ام یابی.

جان‌بخش:
چرا شادیم را به تاراج بردی؟
چرا دنیایم را به رنگ خاکستر آغشتی؟
من، که روزگاری خورشید را در آغوش می‌فشردم،
اکنون غریبه‌ام حتی با خویش.

افسردگی:
من فقط سایه‌ام، ای دوست،
من تو را به عمق وجودت می‌برم،
تا زخم‌های کهنه را بنگری،
تا با خویشتن در آشتی شوی.
جان‌بخش:
اما چه سخت است، این سفر بی‌انتها،
می‌خواهم رها شوم، آزاد شوم،
از این حصار بی‌صدا،
از این زندانِ درونم.

افسردگی:
رهیدن شاید دور باشد،
اما در این جاده، من رازها را بر تو آشکار می‌کنم،
تا روزی در روشنایی خویش،
برگردی به‌سوی زندگی، به‌سان ققنوس.

جان‌بخش:
پس راهی وجود دارد، راهی برای نور،
چگونه می‌توانم این تاریکی را ترک کنم؟

افسردگی:
با نوشتن افکارت، هر روز قدمی به جلو بردار،
گام‌به‌گام نور بساز،
تا کم‌کم من،
کم‌رنگ‌تر شوم،
و روزی در آینه، خودت را ببینی،
درخشانی که هستی،
و نه سایه‌ای از من.


علیرضا واحدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.